سلام . ساده و بی مقدمه بگم بنا به برخی دلایل امنیتی باید نقل مکان کنم . خدا حافظ.
دلنوشته هایم برای خدا |
||
سلام . ساده و بی مقدمه بگم بنا به برخی دلایل امنیتی باید نقل مکان کنم . خدا حافظ. نوشته شده در تاریخ سه شنبه 86/7/10 توسط عبد معبود
خدا سلام . نمیدونم اینبار باهات چی باید بگم . یا چی میخوام بگم. خدایا مهمونی امسالت هم شروع شده اما خدایا دل من هنوز خیلی مشکل داره . خدایا حالا میفهمم . حالا که ماه رمضون شروع شده میفهمم که من کیم . خدا غرور سرتا پام رو گرفته خدا سالهای پیش موقع اذون که میشد بنده پایه ی درجه یک مسجد رفتن بودم . بعد از نماز صبح هیچ چیز رو با دعای عهد عوض نمیکردم . البته اونم با صدای آقای فرهمند . روزه برام از بهترین چیزا بود روزه رحمت خودت بود هیچ وقت نبود روزه باشم و یاد تو نکنم وقتی سستی به سراغ بدنم میومد با خودم میگفتم عجب عبادت قشنگ و لذت بخشیه خدامون خودش انرژی به ما میده ،خودش ما رو از هر نیازبی نیاز میکنه تا خالص و بی ریا به سراغش بریم . خودش میگم ای بنده ی من به سراغم بیا . همیشه با عشق روزه میشدم . اما امسال . نمیدونم با چه رویی باید بگم . حالا میفهمم این بندت از سال پیش تا حالا چقدر عوض شده . امسال هم روزه میشم اما متفاوت با سالای پیش . بعد از نماز صبح ( البته از نوع ام پی تری ش) خواب رو با هیچ چیز عوض نمکنم . حتا با ریاضی . مستقیم میرم تو رختخواب تا ساعت 12 ظهر !!!!!!!!! بعد از اون هم اینترنت بازی تا شب. (ببخشید شما المپیادی هم هستید؟؟؟!!!؟!؟!؟!؟ روزی چند صد ساعت درس میخونید؟؟؟!!!!؟!؟!؟!) خدا دیگه موقع خستگی هام رو به آسمون نمیکنم . دیگه نمیگم خدامون خودش انرژی بهمون میده. این بار میگم .................... خدایا شرمندتم خیلی مغرور شدم جدیدن هر کاری بوده انجام دادم حال همه رو میخوام بگیرم . نمیدونم چرا این قدر دیوونه بازی در میارم . هر نوع آهنگ بوده کوش دادم . حتا حتا ............... خدایا شرمندتم خیلی مغرور شدم خدایا این چند روز که داشتم اینترنت گردی میکردم . دیدم همه یه جورایی متحول شدن دیدم همه دارن سعی میکنن به قول کلبه ی احزان سبداشون رو پر کنن . اما خدایا من چی من که سبد نبافتم. (نمیشه جیب کرد؟؟؟!؟!؟!) دختر دیوونه بازی بسه دیگه . آدم شو . خدایا امروز موقع اذون بود بیرون بودم . یعنی داشتم از کلاس ریاضی برمیگشتم . همه میگفتن بریم مسجد اما من دیوونه بازهم نمیخواستم بیام خونت . هزار و یک بهونه کردم . من وضو ندارم . خوب اونجا وضو بگیر . مسجدش وضو خونه نداره . چرا داره . داره ولی کثیفه . من حوصله ندارم خوب منو ببرید خونه بعد هرجا میخواید برید من که با شماها کار ندارم. تا این که توفیق اجباری نصیب این عبدت شد و بنده اومدم. خدایا وقتی داشتم وضو میگرفتم حس عجیبی داشتم . وقتی اومدم تو خونت خیلی خوشحال بودم . وقتی بهم افطاری دادن گفتم این هم رحمت خدام . خدایا وقتی برمیگشتم رادیو داشت یه آهنگ پخش میکرد. دلم میلرزید نمیدونستم چه جوری باید گوشم رو ببندم دیگه دوست نداشتم به این آهنگا گوش بدم. خدایا شرمندتم خیلی مغرور شدم.................................................................. نوشته شده در تاریخ دوشنبه 86/6/26 توسط عبد معبود
امروز میخوام ماجرای دیوونگی امروزم رو تعریف کنم هر چند دیوونگی جزو کارای عادی بنده هس(مثلا اینکه همین الآن که دارم اینارو تایپ میکنم مابقی خوابن و بنده باید آروم دکمه ها رو فشار بدم. مگه مجبوری دختر برو بخواب )خوب امروز وقتی تو اتوبوس بودم اندر تفکر بودم و حواسم نبود که باید پیاده بشم .مجبور شدم تا ایستگاه بعد رو با اتوبوس برم و حالا باید این راه اضافه رو برگردم . که یکهو به فکرم رسید که به جای اینکه پارک رو دور بزنم ،از میون پارک رد بشم با خودم گفتم مگه عقلم رو از دست دادم؟!؟(همون عقلی که قرار بود بنده هم داشته باشم رو میگما!)دلو به دریا زدم و اصلا نفهمیدم چی شد که رام رو کج کردم رو رفتم تو پارک همون پارک سر کوچمون که پنج شنبه ها می ترسیدم از کنارش رد بشم حالا ساعت دوازده و نیم ظهر تنها وارد این پارک شدم. جل الخالق این پارک چه جاها و چیزایی توش داشته و ما خبر نداشتیم کی این چیزا رو توش ساخته بودن؟!؟ چرا از ما مجوز نگرفتن؟!؟ خوب وقتی وارد شدم ترس همه وجودم و گرفت (البته بنده ترسو نیستما واقعا اون موقع ترسم داشت میگی نه بیا یه ظهر پنج شنبه باهم بریم ببینم !خوب وایسا چرا فرار میکنی بقیش رو بخون شوخی کردم.)خوب رفتم و افکار آزار دهنده اندیشه هام رو قلقلک می دادن(ادبی شد) حالا اگه یه موتوری منو تک و تنها میون این پارک ببینه چه کار میکنه؟ خوب حتما با موتورش میاد تو پارک و میخواد دیوونه بازی را بندازه و اون موقع فقط میتونم بمیرم آخه با داد و فریاد که کسی به کمکت نمیاد(ای آدم ترسوها)تازه اگه اونجا وجدان یکی هم فعال باشه که اصلا قرار نیس کسی صدای بنده رو بشنوه. خلاصه این افکار باعث شدن که بنده دس به دعا بشم و صلوات پشت صلوات یا زهرا یازهرا یا حسین زهرا یا زهرا یا یوسف زهرا(بارک الله تو این چیزا رو از کجا یاد گرفتیم ؟!؟ ماشاالله چه دختر خوبی!!!) اندر این اذکار بودم که یکهو یه صدایی سکوت پارک رو به هم زد . یکی داش میخوند یاد اون سی دی مزخرف تو خونمون افتادم نه اون خیلی خوب میخوند من برسم خونه حتما اونوگوش میدم . خوب داشتم سخنرانی میکردم ؛یه نیگا به دست راس انداختم سه تا پسر تو ده بیس متری من بودن(باور کنید من تقریب فاصله بلد نیستم) یه لحظه خیلی ترسیدم ولی بعد چون دیدم موتور ندارن با خودم گفتم بابا اینا که سه نفری هم از من چلمنگ ترن که . سرم زیر انداختم و اومدم.تا اینکه بالاخره به خیابون رسیدم. حالا اونور خیابون کوچه ی ما بود ولی بنا به برخی دلایل نا معلوم این قسمت رو تا یه متر دیوار کشیدن و بنده نمیتونستم از پارک خارج بشم ولی چرا میتونستما ولی باید از یه دیوار یه متری بپرم که خوب چادرم خاکی می شد اون وقت مجبور بودم مابقی مسیر رو با یه چادر خاکی برم حالا جواب نگاههای جستجوگر همسایه ها رو کی میخواد بده؟؟!!؟! این شد که مجبور شدم مغاره های لب پارک که الآن بنده پشتشون هستم رو دور بزنم(الآن که نه ظهر)این شد که دوباره یه جورایی وارد پارک شدم و اذکار مذکور شروع گشتند. تا این که بنده این مغاره ها رو رد کردم وارد خیابون کناری شدم و بالاخره تونستم از این پارک لعنتی در بام (خوب تو میترسی چرا بد و بیراه به پارک میگی؟) و بنده دوباره اون راهی رو که دور زده بودم(پشت مغازه ها)رو اومدم و دوباره کلی راه تو کوچه رو . نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 86/6/1 توسط عبد معبود
|