سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته هایم برای خدا

امروز میخوام ماجرای دیوونگی امروزم رو تعریف کنم هر چند دیوونگی جزو کارای عادی بنده هس(مثلا اینکه همین الآن که دارم اینارو تایپ میکنم مابقی خوابن و بنده باید آروم دکمه ها رو فشار بدم. مگه مجبوری دختر برو بخواب )خوب امروز وقتی تو اتوبوس بودم اندر تفکر بودم و حواسم نبود که باید پیاده بشم .مجبور شدم تا ایستگاه بعد رو با اتوبوس برم و حالا باید این راه اضافه رو برگردم . که یکهو به فکرم رسید که به جای اینکه پارک رو دور بزنم ،از میون پارک رد بشم با خودم گفتم مگه عقلم رو از دست دادم؟!؟(همون عقلی که قرار بود بنده هم داشته باشم رو میگما!)دلو به دریا زدم و اصلا نفهمیدم چی شد که رام رو کج کردم رو رفتم تو پارک همون پارک سر کوچمون که پنج شنبه ها می ترسیدم از کنارش رد بشم حالا ساعت دوازده و نیم ظهر تنها وارد این پارک شدم. جل الخالق این پارک چه جاها و چیزایی توش داشته و ما خبر نداشتیم کی این چیزا رو توش ساخته بودن؟!؟ چرا از ما مجوز نگرفتن؟!؟ خوب وقتی وارد شدم ترس همه وجودم و گرفت (البته بنده ترسو نیستما واقعا اون موقع ترسم داشت میگی نه بیا یه ظهر پنج شنبه باهم بریم ببینم !خوب وایسا چرا فرار میکنی بقیش رو بخون شوخی کردم.)خوب رفتم و افکار آزار دهنده اندیشه هام رو  قلقلک می دادن(ادبی شد) حالا اگه یه موتوری منو تک و تنها میون این پارک ببینه چه کار میکنه؟ خوب حتما با موتورش میاد تو پارک و میخواد دیوونه بازی را بندازه و اون موقع فقط میتونم بمیرم آخه با داد و فریاد که کسی به کمکت نمیاد(ای آدم ترسوها)تازه اگه اونجا وجدان یکی هم فعال باشه که اصلا قرار نیس کسی صدای بنده رو بشنوه. خلاصه این افکار باعث شدن که بنده دس به دعا بشم و صلوات پشت صلوات یا زهرا یازهرا یا حسین زهرا یا زهرا یا یوسف زهرا(بارک الله تو این چیزا رو از کجا یاد گرفتیم ؟!؟ ماشاالله چه دختر خوبی!!!) اندر این اذکار بودم که یکهو یه صدایی سکوت پارک رو به هم زد . یکی داش میخوند یاد اون سی دی  مزخرف تو خونمون افتادم نه اون خیلی خوب میخوند من برسم خونه حتما اونوگوش میدم . خوب داشتم سخنرانی میکردم ؛یه نیگا به دست راس انداختم سه تا پسر تو ده بیس متری من بودن(باور کنید من تقریب فاصله بلد نیستم) یه لحظه خیلی ترسیدم ولی بعد چون دیدم موتور ندارن با خودم گفتم بابا اینا که سه نفری هم از من چلمنگ ترن که . سرم زیر انداختم و اومدم.تا اینکه بالاخره به خیابون رسیدم. حالا اونور خیابون کوچه ی ما بود ولی بنا به برخی دلایل نا معلوم این قسمت رو تا یه متر دیوار کشیدن و بنده نمیتونستم از پارک خارج بشم ولی چرا میتونستما ولی باید از یه دیوار یه متری بپرم که خوب چادرم خاکی می شد اون وقت مجبور بودم مابقی مسیر رو با یه چادر خاکی برم حالا جواب نگاههای جستجوگر همسایه ها رو کی میخواد بده؟؟!!؟! این شد که مجبور شدم مغاره های لب پارک که الآن بنده پشتشون هستم رو دور بزنم(الآن که نه ظهر)این شد که دوباره یه جورایی وارد پارک شدم و اذکار مذکور شروع گشتند. تا این که بنده این مغاره ها رو رد کردم وارد خیابون کناری شدم و بالاخره تونستم از این پارک لعنتی در بام (خوب تو میترسی چرا بد و بیراه به پارک میگی؟) و بنده  دوباره اون راهی رو که دور زده بودم(پشت مغازه ها)رو اومدم و دوباره کلی راه تو کوچه رو .
واما نتیجه ی اخلاقی این داستان هیچوقت سعی نکنید میانبر بزنید چون راه میانبری در کار نیس .اگه بنده حماقت نمیکردم و از تو خیابون میومدم نه این قدر مجبور بودم راه اضافه رو برم و نه اینقدر بترسم و به پسر جماعت بدبینانه نیگا کنم فقط این کار یه چیز رو به من یاد داد اونم اینکه یه خدایی بالا سرم دارم که هم خدای منو هم خدای اون پسرای موتور سوار . و بنده امروز کلی ذکر گفتم که کاش همین طوری میگفتم و فقط موقع ترس یاد خدام نمیکردم .




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 86/6/1 توسط عبد معبود
درباره وبلاگ

عبد معبود
یه دختر دیوونه یه گوشه ی این دنیای بزرگ.سوم دبیرستان فرزانگان(مثلاً تیزهوشان یا هر چیز دیگه ای که دوس داریدصداش کنید.)شاکی از همه ی دنیا ، پناهنده به خدا ، نمی دونه تو دنیا چیکار میکنه اصلا چیکار باید بکنه . مثلا داره المپیاد میخونه .و صد البته اگه اگه برادران محترم مجاورشون اجازه بدن.بین بچه ها یا همون خواهرا و برادرای سمپادی یه رقابت و یه جورایی میشه گفت دعوا هس واسه المپیاد این پسر جماعت فکر میکنن فقط خودشون میتونن المپیاد شرکت کنن و دخترا باید بساطشون رو جمع کننو برن آب پرتقال بخورن . من و دوستام هم میخوایم به بعضیا حالی کنیم که المپیاد فقط خرخونی نیس. با من همراه باشید تا روزی که المپیادمون رو بدیم. تا بهمن و بعد از اون هم اردیبهشت.دعا کنید نباید ضایع بشم.
bahar 20